در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه پر هيز كه چه ؟
در من اين شعله عصيان نياز
در تو اين دم پائيزي ز چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشي شدن دوستي ست
و عبث بودن پندار سرور
آشنايي باشور
و جدائي با درد
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور
سينه امآ ئينه ايست
با غباري از غم
تو به لبخندي
از اين آئينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازد
آه ! مگذار كه دستان من
اعتمادي كه به دستان تو دارد
به فراموشيها بسپارد
آه ! مگذار كه مرغان سفيد دستت
دست پر مهر مرا
سرد و تهي بگذارد
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه خاموشيها
تو مپندار كه خاموشي من......
هست برهان فراموشي من ............
salam ... ba arezoye salamati ye to