طلوع نامت
رازيست سترگ
که هنوز بتهاي کوچک و بزرگ شکسته آنند
پيشاني ات
معبدي است
که عابدان مشرقي
قبله را در آن به جستجويند
در معبد پيشاني ات
شباني ساده دل ميان پيراهن من
به نيايش نشسته است
همراه با کبوتراني
که از نامت دانه و گل بر مي چينند
حنجره ات- افشان در آفتاب و مهتاب-
روشن مي کند دقايقم را
وقتي در قايقي مه پوشان
دلتنگي ام را
به آبهاي سرگردان مي سپارم
خسته ام؛ خسته و دلتنگ
از فانوسهاي آويزان بر درگاه گورستانها
و از مردگاني که پرنده اي نمي نشيند بر قبرشان
از روزگار بعد از تو
که صدايت را به شلاق بستند
و ردّ پايت را به زنجير
از شحنه گاني که شمشير آختند
بر پرندگان
و شاعرکاني که زبان برگشادند به هجو باران
آه اي گلوي باراني