و امشب نمي دانم چرا ؟ از هر شبي خالي ترم ...؟
ولي ميدانم لحظه هايي هست ..
همچون پوست ترکاندن بذري در خاک ...
زندگي از چنين لحظه هايي مي رويد.
و من دوباره خواهم رويد ...
سبز خواهم شد ...
و در گلدان نگاهت گلهاي نرگسي خواهم روياند ...!
و تو با اشک چشمانت که گويي باراني است
از شوق سيرابم خواهي کرد ...!
من به اين اميد هميشه زنده ام ...!
و بازهم به انتظار چهار فصلي که بيايند و بگذرند و تو بيايي ...! اين بار را ديگر به کوچ نيانديش .....
به خاک قسم اگر باز بروي ...
اين بار خواهم مرد ...!
من به اميد هميشه ماندنت زنده ام .
شب ها صداي باد مي آيد ...!
صبح ها صداي ريزش باران ...
در چشم من صداي خش خش خورشيد
و سايه گيسويي سياه
که هيچ وقت از ديدگان نم گرفته ام محو نميشوند.