دلم تنگ است
.دل اگاه من تنگ است
من از شهر زمان دور ميايم
من انجا بودم و اينک در اينجايم
در انجا در نهاد زندگاني جوش طوفان بود
بهاران بود
زمين پرورده دست خدايان بود
مي صد ساله ميجوشيد در پيمانه خورشيد
چوقويي دختر مهتاب بر سنگ خيابان سينه مي ماليد
اينجا نويدي نيست
نه پيغامي از ان همشهريان دور
نه چشمي بر نثار تحفه اين شهر
در اينجا اه....خاموشي ست . تاريکي ست . تنهائي ست ..
فريبي تلخ گل داده است در هامون دلمرده
همه سر در گريبان غم خود مات مانده
من از شهر خود امده .
در غربت اين شهر ميگريم
دل اگاه من تنگ است
زنده يادمان (محمد زهري )
..خاک پا /م/ شيدا ...سلام ابجي گلم خوبي ...سلامتي ..التماس دعا دارم وخدا نگهدارت ...