سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               تسلیت                     
 بازهم دست جنایت کار کافران دل شیعیان را خون کرد
انفجار حرم مطهر حظرت امام هادی و امام عسکری ( علیما السلام ) 
و سرداب مقدس امام زمان علیه السلام را به پیشگاه  مقدس  صاحب
الزمان (عج)و به  شما و همه شیعیان تسلیت عرض می کنم .
خدایا دستهای کثیف ظالمان را از عتبات مطهر کوتاه فرما و مسلمانان
را برای دفاع ازمقدسات خود بیدار و متحد فرما -آمین یارب العالمین
            
****************************************
         
                

زینب سلام الله علیها در حالى که سبدى چوبى در دست داشت، پیش برادرش حسین علیه السلام آمد . ظرف را مقابل برادرش گذاشت و خودش رو به روى برادر نشست . حسین سربلند کرد و نگاهى به زینب انداخت . نگاهش پر از تشکر و مهربانى بود . زینب به چشمان حسین چشم دوخت . چشمان حسین او را یاد حسن مى‏انداخت . دلش تنگ شد . به یاد حسن افتاد . نفس بلندى کشید . بعد از شهادت حسن، انگار حسین از همیشه تنهاتر بود . این روزها خیلى در فکر بود . زینب دوست داشت‏به حسین بگوید: «حسین جان، دلم را آتش نزن . کمى هم بخند . بخند تا به یاد همه روزهاى خوب بیفتم;» اما نگفت . لبخندى زد . خواست از غصه‏هاى حسین بکاهد، گفت: حسین جان، سختى‏هاى تو بیش‏تر است‏یا سختى‏هاى حضرت آدم (ع) ؟

حسین آهى کشید، به تیرک چوبى تکیه داد و گفت: خواهر، حضرت آدم بعد از جدایى از حوا تازه به وصال رسید; اما من به شهادت مى‏رسم .  

دل زینب شکست . نفسش به سختى بالا آمد . ظرف خرما را کمى جلو راند و گفت: حسین جان، سختى‏هاى تو بیش‏تر است‏یا سختى‏هاى ابراهیم خلیل؟  

حسین به چشمان خواهرش نگاه کرد . باز هم با دیدن چشمان سیاه او به یاد مادرش فاطمه افتاد . گفت: خواهر، آتش براى ابراهیم گلستان شد; اما آتش جنگ براى من سوزان مى‏شود .

زینب دلش شکست و چین دیگرى به چین‏هاى پیشانى‏اش اضافه شد . گفت: برادر گلم، مصیبت تو بزرگ‏تر است‏یا مصیبت‏حضرت زکریا؟ حسین نگاهى به آسمان انداخت . آسمان وسیع و آبى بود . دلش باز شد . به زکریا فکر کرد که بدنش را با اره دو نیم کردند . گفت: خواهر جان، بدن زکریا را دفن کردند; اما بدان مرا زیر سم اسبان مى‏اندازند .

چشمان زینب سیاهى رفت . فکر کرد هوا سنگین شده و نفس کشیدن برایش مشکل است . دیگر طاقت نداشت‏بشنود; اما دوست داشت‏برادرش را آرام کند و دلدارى دهد . گفت: حضرت یحیى چه؟ مصیبت‏هاى او بیش‏تر و بزرگ‏تر بود یا مصیبت‏هاى شما؟

حسین سرش را زیر انداخت . گفت: به یحیى ظلم کردند و سرش را مظلومانه بریدند; اما خانواده‏اش را اسیر نکردند; ولى وقتى من شهید شوم، خانواده‏ام را به اسیرى مى‏برند .  

بغض در گلوى زینب شکست; اما دوست نداشت جلوى برادرش اشک بریزد . غصه‏هاى برادرش به اندازه کافى زیاد بود . پرسید: مصیبت ایوب چه؟

حسین آه بلندى کشید . به یاد زخم‏هاى ایوب افتاد . زخم‏هایى که در مدتى کوتاه خوب شدند . گفت: خواهر جان، زخم‏هاى ایوب خوب شدند; اما زخم‏هاى من تمام شدنى نیستند .  

زینب هر کار کرد نتوانست جلوى خودش را بگیرد . قطره‏اى اشک از گوشه چشمش جوشید و برزمین افتاد . حسین قطره اشک را دید . چقدر این اشک‏ها بوى غصه‏هاى مادرش فاطمه را مى‏دادند .

 

 

شب بود . ستاره‏ها، وصله‏هاى هزار ساله آسمان، سر بیرون آورده بودند و صحراى کربلا را زیر نظر داشتند . همه جا آرام بود . زینب از خیمه بیرون آمد . باد گرم کربلا به صورتش خورد . اطراف را نگاه کرد . خیمه‏ها زنده بودند و مى‏تپیدند . از داخل هر خیمه صدایى مى‏آمد: صداى حرف زدن، صداى نماز و دعا، صداى گریه، صداى بگو بخند . . . .  

زینب چشمه شد و به طرف خیمه حسین جریان پیدا کرد . هنوز به خیمه نرسیده بود که صدایى شنید . صداى زوزه شمشیر . صداى برخورد شمشیر با چیزى . سربرگرداند . سایه اى در بیابان، کمى دورتر از خیمه‏ها، شمشیرش را به اطراف مى‏چرخاند . زینب سایه را شناخت . بوى حسین را از همه جا مى‏شناخت . چشمه به طرف سایه جارى شد . حسین شمشیرش را حرکت مى‏داد و خارها را از زمین مى‏کند و پراکنده مى‏کرد . صداى پاى چشمه را شنید . سربرگرداند . چشمه از همیشه زلال‏تر بود . دست از حرکت کشید . زینب پرسید: حسین جان، چه مى‏کنى؟

و دوست داشت‏بگوید: حسین جان، عزیزم، به خیمه‏ات برو استراحت کن; خسته‏اى، تشنه‏اى، فردا باید شمشیر بزنى، فردا باید صحرا را از هواى شجاعتت پر کنى . چیزى نگفت و منتظر جواب ماند . حسین نگاه کرد به چروک‏هاى پیشانى زینب، به موهاى سپید زینب که از زیر معجر بیرون زده و شب را سپید کرده بودند . گفت: فردا بچه‏هاى من باید با پاى برهنه روى این خارها راه بروند .

زینب دلش فشرده شد و چشمه از جریان ایستاد . زینب تمام تاریخ را به فردا فکر کرده بود; به عاشورا . چشمه به اشک نشست . براى صدمین بار . براى هزارمین بار درتاریخ زندگى‏اش . همه‏اش به خاطر فردا . به صورت پیر و دردمند حسین نگاه کرد; به موهاى سپید صورتش، به بازوان ستبرش که پناهگاه زندگى بودند، به دست‏هاى مقاومش که سایبان زندگى بودند، به چشم‏هاى درشتش که چراغ زندگى بودند، به لب‏هاى خشکیده‏اش که بوى بوسه‏هاى پیامبر مى‏دادند، بوى تشنگى مى‏دادند . حسین اشک‏هاى زینب را دید . سر به زیر انداخت . طاقت دیدن گریه او را نداشت . گفت: تو قافله سالار من هستى . مواظب باش جلوى دشمن گریه نکنى . نگذار بچه‏هاى من سیلى بخورند . تازیانه بخورند . فردا تو را به کوفه و شام خواهند برد .

صداى شمشیر خارها را پراکند . چشمه از درد به خودش پیچید . دریا توفانى شد .

                                               

 

 

[ سه شنبه 84/12/2 ] [ 1:3 صبح ] [ نرگس الهی ] [ نظر ]
دوستان










بازدیدهای وب
امروز: 42
دیروز: 49
تاکنون: 461298
تعداد یادداشت ها: 131
موسیقی وب