سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار خوبی نیست ، روزهای خوبی نیست ، طوفانی در دلم برپاست و آتشی به جان دارم که گفتنی نیست ، میخواستم برایتان از شهید سزار بنویسم ، از این امپراطور همیشه جاوید سرزمین آبهای همیشه آبی  بنویسم ،دینی ست که بر گردن همه وبلاگ نویسها گذاشته شده ،  و نوشتم ، صد ها باز ، ولی همه را پاره کردم ، هرچه نوشتم بیهوده بود ، آنی نبود که میخواستم بگویم . نمیدانم چرا ؟ شاید این درد قسمت کردنی نیست ؟ شاید حسی  که دارم منتقل کردنی نیست ؟ نیمدانم ! شاید هم بهتر این باشد که شما صدای هق هق بی صدا ، اما پر درد سزار را از  زبان خودش بشنوید ، و فکر کنید که چه کرد ه اید ؟ یا چه کرده ایم  که سزار اینگونه غریبانه می نویسه در این دیار یک نگاه آشنا نیافتم .و یا اینکه بگوید یقین پیدا کردم که مردم مارا فراموش نکردند. بلکه ما را دشمن خود می دانند.
میدونم که شما هم با شنیدن فریاد بی صدای سزار که از گلوی هزاران هزار سزار گمنام این دیار برخاسته دچار درد می شوید  و اسمان چشمتان بی آنکه بخواهید بارانی میشود اما ، از آن نگریزید ، از حقیقت گریزی نیست . شاید شکستن بلور بغضمان در گلو ، پایان خواب غفلت و فراموشی باشه . شاید بارش اشگهایمان بشارت بهار سبز دلهایمان باشه . و به یمین این موهبت بار دیگر دیارمان ، دیار عشق و محبت و عطوفت  شود. دیاری  که دیگر برای اشناترین آشنایان غریب و بیگانه نباشه . دیاری که در آن پاسخ محبت سردی و بی تفاوتی نباشه ،  پاسخ ایثارو جوانمردی ، نامردمی نباشه .  قدر دانی رسم فراموش شده ای نباشه. دیاری که در آن عقابهای بلند پرواز شکسته پرشان ،  محزون و دل آزرده  کوچ نمی کنند .و بلاخره  دیاری که در آن همه آدمها همدل و  همرا ه ، شریک شادی و انیس غم هم باشند . به امید آن روز
و اما گوشه ای از وصینامه شهید سزار ، امپراطور سرزمین آبهای همیشه سبز ایران و امپراطور همه دلهایی که هنوز رسم عاشقی رو از خاطر نبرده اند

آنچه مرا بیش از پیش آزرد و مهمترین نگرانی و دغدغه ام بود  نه دردها و رنجهای جسمانی که  شبهای بسیاری از درد نخوابیدم . روزهای بیشماری خودم را در اتاقی زندانی کردم تا کسی ناله های مرا نشنود . و امروز میتوانم به جرات بگویم که هیچ کس جز بهارم دردهای مرا ندید وصدای ناله ام را نشنیدد و برای همین به قولی که آن روزها به دوستانم دادم وفا کردم . ( قرار ما این بود ...اگر شهید شدیم هوای دیگران را داشته باشیم ...اگر زخمی شدیم ...هرگز اجازه ندهیم مردم صدای ناله ما بشنوند و دلشان برای ما بسوزد که دلسوزی بر ما حرام است و اگر سالم ماندیم همیشه خدا را شکر کنیم و قدر سلامتیمان را بدانیم ) رنج من از گاز خردلی که در سالیان گذشته در درون من می خرامید و مرا ذوب میکرد نیست . من از مردمم گلایه دارم . مردمی که به خاطرشان زندگی کردم و حالا می میرم . آنها بی معرفتی کردند . حق ما این نبود . حالا که نیستم میتوانم بی ترس از ریا فریاد کنم . اینیجا و حالا نگویم کی بگویم ؟ خوشا به مرام و معرفت دشمن که تنها ما را میهمان یک لقمه خردل کرد و رفت . از آنها گلایه ای نیست . روزی که میرفتم . گلریزان بود . مردم گروه گروه در خیاابانها به بدرقه ما آمده بودند . اسفند و نقل و شیرینی و اشگ حسرت بدرقه راه ما بود . آن روز یادم هست صدها نفر به نوبت صورت نوجوانی مرا بوسیدند و من با آن بوسه ها به خاکریزها رفتم . دوستان و یارانم نیز اینگونه به جبهه آمده بودند . ایستادیم و جنگیدیم . برای حفظ خاکمان . برای اینکه یک متر از این زمین زیر پای عرب جماعت نباشد . برای اینکه میترسیدیم که ناموس خواهران و مادرانمان به تاراج رود . این کابوس ترسناکی بود . پس ماندیم . بهترین دوستانم رفتند . نمیدانم تا حالا دیده اید کسی که تا جانتان دوستش دارید جلوی چشمتان پرپر شود و برود ؟ تا حالا شده کسی دستتان را بگیرد و لرز مرگ تمام جسمش را بگیرد و تو هم همراه با او بلرزی تا آرام گیرد . تا آرام گیری ؟ اما صبر کردیم . با خودم می گفتم این تکلیف ماست . این تقدیر ماست . اما روزی که بازگشتم . تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد . ( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است . سکوت کرد ...به سرعت ضبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که : چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟ ...
البته من و دیگران به خاطر توجه و قدرشناسی مردم نرفتیم که امروز طلبکار باشیم که تاج به سرمان بگذارند ...نه ..ما وظیفه خود را انجام دادیم ...معامله ما با دیگری بود و سودش را هم می بریم ...اما وظیفه دیگران چه میشود ؟ من همه هراسم از مردمی است که چه زود همه چیز را فراموش کرد . فرزندان خود را به وقت نیاز در برابر آتش فرستاد ...و حالا حتی از یادآوری آن روزها هم ابا دارد ...درد من گدائی محبت از مردم نیست ...محبت واقعی از سوی خداست که به اندازه کافی و حتی بیش از ظرفیت به من ارزانی داشته و شاکرم ..من میخواهم بدانم که فرزندان ما چرا اینگونه تلخ با ما برخورد کردند ..من نگران آینده آنانم ..میترسم که مفهوم آدمیت گم شود ...ما همیشه غربیها را متهم میکنیم به خشونت و نداشتن مهر خانوادگی و اجتماعی ...ما که از عرفان شرق بهره گرفته ایم ...و اگر تمدن نداریم معرفت داریم ...و ادعای خوب بودنمان تمام دنیا را گرفته ...چکار کردیم برای فرزندانی که جانشان را برای سلامتی ما دادند ؟ باور کنید دوستان ...این که میگویم اغراق نیست ...پرستاران و پزشکان غرب ( مدتی در بیمارستانی در آلمان بستری بودم ) صدها برابر به من محبت بیشتری داشتند تا پرستاران و پزشکان وطنم ...پارسال که در بیمارستان بستری بودم ...با آنکه من خود پزشکم ...اما چنان سخت و بی رحم و با خشونت با ما برخورد شد که من به این نتیجه رسیدم که مردم ما را فراموش نکرده اند بلکه ما را به عنوان دشمنان اصلی خود بازشناخته اند ...در آلمان پرستاری بود که تا دیر وقت و حتی بعد از ساعت کاریش می ماند و کارهای مرا انجام می داد . چنان با من برخورد میکرد که من هیچ وقت در مقابل او حس بدی نداشتم و با خیال راحت مشکلات جسمانیم را می گفتم وقتی از او دلیل این همه محبت را پرسیدم . جواب داد : شما در سن کم و نوجوانی برای مردمت و کشورت جانت را به دست گرفتی ..تو یک قهرمانی و برای همه مردم جهان قابل احترام ...اما در همین بیمارستان ......سه شب و روز تشنگی را به جان خریدم و آب نخوردم ...میترسیدم که آب و غذا بخورم و بعد مجبور به دفع آن شوم ...تشنگی و گرسنگی را آسان تر از دیدن چهره و غر زدنها و توهینهای پرستاران میدانستم ...
عزیزان من ..سیاست و مذهب را به این بحث مخلوط نکنیم ...فرزندان این کشور بودند شهدا ! ...قهرمانان این کشورند جانبازان ! ...قدر اینها را بدانید ...اینان با عشق به شما رفتند ...با عشق به شما ..باور آنها باور خودتان است ...فرهنگ سازی آنان ...یعنی ایجاد فرهنگ وطن پرستی ...احیای غرور ملی ...امید به اینکه روزی برسد که هیچ جانبازی از جانباز بودنش خجالت نکشد ...خدا نیاورد روزی را که رزمنده ای از رزمش پشیمان باشد ...آن روز روز مرگ ملت ماست ...بیائید دست به دست یکدیگر بدهید ..باید از یک جائی شروع شود ...همین وبلاگ ...سرزمین آبهای همیشه آبی میتواند میعادگاه پیمان شما باشد ...عهد ببندید که برای حفظ و حراست فرهنگ وارزشهای کشورتان کوشا باشید ...به خودتان بگوئید ...بعد به دیگران ...زندگی کنید ...خوش باشید ...لذت ببرید ...اما فراموشکار نباشید ...قدر شناسی را یاد بگیرید و یاد بدهید ...
رزمندگان و سربازانی که در طول هشت سال برای بقای اندیشه آزادگی و حفظ تمامیت خاک مقدس ایران عزیزمان تا پای جان رفتند ..قهرمانان واقعی و ابدی این کشورند ...اجازه ندهید مرور زمان و مشگلات زندگی و مسائل سیاسی و اجتماعی یاد آنان را غبار بگیرد ...دنیای مجازی که به اعتقادم محلی است که همه میتوانند آزادانه تفکرات و مرامهای خود را انتشار دهند بهترین وسیله و رسانه برای یادآوری خاطره آنان است ...شما دوستان وبلاگ نویسم در ترویج این فرهنگ تکلیف دارید ...آزاده باشید و منصف و قدردان و عاشق ...نمیخواهم بیش از این آزارتان بدهم ...باز هم طبق معمول نوشته من طولانی شد ...به بزرگی خودتان ببخشید ...من دلم برای تک تک شما تنگ میشود ...قرار ما همیشه همینجا ...سرزمین آبهای همیشه آبی را به نفر به نفر شما سپردم ...امانت دار خوبی باشید ...اگر چه دیگر سزار نیست ...اما شما هر کدام امپراطور بزرگی هستید ...و امروز این سرزمین دهها و صدها امپراطور دارد ...شب چهارشنبه ...هر هفته ...شب بزرگی برای من بود و هست ...هر وقت دلم برای شهدا تنگ می شد ..در چنین شبی می رفتم به مسجد مقدس جمکران و نماز امام زمان میخواندم ...و در سجده آخر پس از صد صلوات اسم شهیدی را که دلم برایش تنگ بود ...صد بار میخواندم و بعد دعای توسلی هم ضمیمه میکردم و شب در خواب با آن شهید تا صبح صفا میکردم ...یاد شهدا خود ثوابی بسیار دارد ...حال این افتخار نصیب حقیر هم شد ...بدانید این کمترین همیشه به یادتان است و شما را همانطور که تنهایم نگذاشتید ...تنها نمی گذارم ...برایتان خوشبختی و موفقیت و زندگی شادی را آرزو دارم ...و حرف آخر :سلام


[ سه شنبه 84/9/29 ] [ 12:0 صبح ] [ نرگس الهی ] [ نظر ]
دوستان










بازدیدهای وب
امروز: 13
دیروز: 10
تاکنون: 461061
تعداد یادداشت ها: 131
موسیقی وب