• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : حماسه در حماسه
  • نظرات : 105 خصوصي ، 145 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    سلام نرگسم...

    نگو بي معرفت بودم نه اصلا حالم خوب نبود يه عمل جراحي هم دارم تا مدتها نميتونم بيام اومدم آپ كردم

    نرگس دعام كن

    دوستت دارم

    يه عالمه حرف دارم

    ايشالله ميگم برات

    مواظب خودت باش

    يا حق

    گفتم: «بمان!» و نماندي!
    رفتي،
    بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي!
    گفتم:
    نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
    سكوت و
    صعودُ
    سقوط!
    تو صداي مرا نشنيدي
    و من
    هي بالا رفتم، هي افتادم!
    هي بالا رفتم، هي افتادم...
    تو مي دانستي كه من از تنهايي و تاريكي مي ترسم،
    ولي فتيله فانون نگاهت را پايين كشيدي!
    من بي چراغ دنبال دفترم گشتم،
    بي چراغ قلمي پيدا كردم
    و بي چراغ از تو نوشتم!
    نوشتم، نوشتم...
    حالا همسايه ها با صداي آواز هاي من گريه مي كنند!
    دوستانم نام خود را در دفاترم پيدا مي كنند
    و مي خندند!
    عده اي سر بر كتابم مي گذارند و رؤيا مي بينند!
    اما چه فايده؟
    هيچكس از من نمي پرسد،
    بعد از اين همه ترانه بي چراغ
    چشمهايت به تاريكي عادت كرده اند؟
    همه آمدند، خواندند، سر تكان دادند و رفتند!
    حالا،
    دوباره اين من و ُ
    اين تاريكي و ُ
    اين از پي كاغذ و قلم گشتن1

    گفتم : « - بمان!» و نماندي!
    اما به راستي،
    ستاره نياز و نوازش!
    اگر خورشيد خيال تو
    اينجا و در كنار اين دل بي درمان نمي ماند،
    اين ترانه ها
    در تنگناي تنهايي ام زاده مي شدند؟?

    به خودم چرا،
    اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!
    مي دانم بر نمي گردي!
    مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!
    مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!
    مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!
    اما هنوز كه زنده ام!
    گيرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
    ولي زنده ام هنوز!
    پس چرا چراغه خوابهايم را خاموش كنم؟
    چرا به خودم دروغ نگويم؟
    من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!
    بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!
    اين كارگري،
    كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،
    سالها پيش مرده است!
    نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!
    مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،
    حرف مي زنند و نمي گويند،
    مي خوابند و خواب نمي بينند!
    مي خواهند مرا هم مرده بينند!
    مرا كه زنده ام هنوز!
    (گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)
    ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!
    تازه فهميده ام كه رؤيا،
    نام كوچك ترانه است!
    تازه فهميده ام،
    كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!
    تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،
    بارها در خفا گريه كرده بود!
    تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!
    تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را
    به خورد تلفن ترانه داده ام!
    پس كنار خيال تو خواهم ماند!
    مگر فاصله من و خاك،
    چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،
    بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،
    كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!
    ولي هر بار كه دستهاي تو،
    (يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)
    ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،
    زنده مي شود
    و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!
    اما، از ياد نبر! بيبي باران!
    در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،
    هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!
    هيچ شانه اي!?




    رهايم كردي و رهايت نكردم!
    گفتم حرف ِ دل يكي ستّ
    هفتصدمين پادشاه راهم اگر به خواب ببيني،
    كنار ِ كوچه ي بغض و بيداري
    منتظرت خواهم ماند!
    چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستم
    و چهره ي تو را ديدم!
    گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستم
    و صداي تو را شنيدم!
    دلم روشن بود كه يك روز،
    از زواياي گريه هايم ظهور مي كني!
    حالا هام،
    از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي كنم!
    قفط كمي نگران مي شوم!
    مي ترسم روزي در آينه،
    تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
    و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!
    تنها از همين مي ترسم!?




    چه روزهاي زلالي بود!
    هميشه يكي از ما چشم مي گذاشت،
    تا بي نهايت ِ بوسه مي شمرد
    و ديگري
    در حول و حوش ِ شهامت ِ سايه ها پنهام مي شد!
    ساده ساده پيدايم مي كيدي! پونه پنهان نشين من!
    پس چرا در سكوت اين مغازه پيدايم نمي كني؟
    بيا و سرزده برگزد!
    بگو: «-سك سك! مسافر ساده سرودنها!»
    من هم قوطي ِ قرصهايم را در جوي روبروي مغازه مي اندازم!
    قلمم را،
    چركنويس هاي تمام ترانه هاي تنهايي را!
    بعد شانه شعر را مي بوسم!
    مي گويم: «-خداحافظ! واژگان نمناك كوچه و باران!
    آخر فرشته فراموشكار ِ من برگشت!»
    پياده راه مي افتيم!
    از دره گرگها،
    تا كوچه دومين پرنده تنها
    راه دوري نيست!
    كنج دنج كوچه مي نشينيم!
    من برايت از تراكم تنهايي اين سالها مي گويم
    و تو برايم از حضور ِ دوباره بوسه!
    ديگر «كبوتر باز برده» صدايت نمي زنم!
    بر ديوار ِ بلند كوچه مي نويسم,
    «كبوتر با كبوتر، باز با باز»
    باور ميكنم كه عاقبت ِ علاقه به خير است!
    كف ِ دست ِ راستم را نشان فالگير ِ پير پُل گيشا مي دهم،
    تا ببيند كه خط ِ عمرم قد كشيده است
    و ديگر مرا از نزديكي نزول نفسهايم نترساند!
    آنوقت، ما مي مانيم و تعبير ِ اين همه رؤيا!
    ما مي مانيم و برآوردِ اين همه آرزو!
    ما مي مانيم و آغوش ِ امن علاقه...

    بيا و سرزده برگرد!
    بي بي ِ بازيگوش ِ من!?

    دقت كن!
    اين آخرين قرار ِ ميان ِ نگاه من و نياز توست!
    هر سال ِ خدا،
    ده روز مانده به شروع تابستان
    (همان بيست و يكمين روز ِ آخرين ماه بهرا را مي گويم!)
    سي دقيقه كه از ساعت ِ نه شب گذشت،
    به پارك ِ پرت كنار بزرگراه مي آيم!
    باران كه سهل است
    آجر هم اگر از ابرها ببارد
    آنجا خواهم بود!
    نشاني كه ناآشنا نيست؟
    همان پارك ِ هميشه پرسه را مي گويم!
    همان تنديس ِ تميز جارو به دست!
    يادت هست؟

    شبيه افسانه ها شده اي!
    ديگر همه تو را مي شناسند!
    تو هم مرا از پيراهن روشن آن سالها بشناس!
    چه خطوط ِ تاري
    كه در گذر گريه ها بر چهره ام نشست!
    چه رشته هاي سياهي
    كه در انتظار ِ آمدنت سفيد شد!
    چه زخمهايي كه ... بگذريم!
    بگذريم! بي بي باران!
    مرا از آستين خيس ِ همان پيراهن آشنا بشناس!

    خداحافظ!?


    چقدر خوشبختم!
    مي توانم بنويسم: آسمان آبي ست!
    مي توانم بخندم،
    فكر كنم،
    گريه كنم!
    مي توانم در دلم به ابر و باد بد بگويم!
    مي توانم عكس ِ سياه و سفيد تو را ببوسم
    و باور كنم،
    كه در آنسوي سواحل ِ رؤيا
    با تماس ِ نابهنگام گرمايي به گونه ات
    از خواب مي پري!
    مي توانم هزار مرتبه نام تو را زير لب تكرار كنم!
    مي توانم روزنامه بخوانم،
    جدول حر كنم،
    قدم بزنم!
    (پنج قدم به جلو،
    پنج قدم به عقب
    و يا برعكس!)
    مي توانم گوشي تلفن را بردارم
    و با گرفتن شماره اي،
    همصحبت صداي زنانه اي شوم
    كه درس ِ سرعت ثانيه ها را مرور مي كند!
    (ساعت دوازده و بيست و هشت دقيقه،
    ساعت دوازده و ...)
    مي توانم خواب ِ دختري از كرانه كاج و كبوتر را ببينم!
    مي توان پنجره را ببندم
    و سيمهاي گيتارم را،
    در تكاپوي رسيدن ِ ريتمها پاره كنم!
    مي توانم بلند بلند آواز بخوانم!
    (بيچاره هميسايه ها!)
    حتا اين روزها
    مي توانم با فشار دكمه اي،
    برگهاي باراني شبكه پيام را ورق بزنم!
    مي توانم شعر بگويم،
    شعر بدزدم،
    شعر بسازم،
    شعر بنويسم!
    ولي نمي دانم چرا
    وقتي دست مي برم كه در دفترم بنويسم:
    «آسمان ابري ست»
    نك هاي ناماندگان اين مدادهاي وامانده مي شكنند1
    تو مي داني چرا؟?



    در پس پرده پلكهايم كه پنهان مي شوم،
    اول ستاره اي از آنسوي سياهي سبز مي شود،
    بعد دست ترانه اي آستين سكوتم را مي كشد،
    بعد نامي برايش انتخاب مي كنم و بعد،
    رگبار بي امان... خاتون!
    دلم مي خوسات شاعر ِ ديگري بودم!
    نه شبيه شاملو ( كه شهامت تكلم ترانه را به من آموخت!)
    نه همصورت سهراب (كه پرش به پر پرسشي نمي گرفت!)
    و نه حتا، همچشم فانوس ِ هميشه فكرهايم : فروغ فرخزاد!
    دلم مي خواست شاعر ديگري باشم!
    مي خواستم زندگي را زلال بنويسم!
    مي خوساتم شعري شبيه آوازِ كارگران ساختمان بويسيم!
    شعري شبيه چشمهاي بي قرار آهو،
    در تنگناي گريز و گلوله...
    مي خواستم جور ِ ديگري برايت بنويسم!
    مي خواستم طوري بنويسم كه برگردي!
    بايد قانون قديمي قلبها را ناديده گرفت!
    بايد دهان هر كسي را كه گفت: « دوري و دوستي» گِل گرفت!
    بايد به كودكان دبستان ستاره گفت:
    جواب يك و يك هميشه دو نمي شود!

    آه! معناي يكي شدن
    نيمه سفر كرده!
    آخر چرا پيدايم نمي كني؟?


    نمي دانم چرا همه مي خواهند،
    طناب ِ اميدم را
    از بام آمدنت ببرند!
    مي گويند،
    بايد تو مي رفتي تا من شاعر شوم!
    عقوبتِ تكلم اين هشمه ترانه را،
    تقدير مي نامند!
    حالا مدتي ست كه مي دانم،
    اكثر اين چله نشين ها چزند مي گويند!
    آخر از كجاي كجاوه ي كج كوك جهان كم مي آيد،
    اگر تو از راه دور ِ دريا برگردي؟
    آنوقت ديگر شاعر بودنم چه اهميتي دارد؟
    همين نگاه نمناك
    همين قلب ِ بي قرار
    جاي هزار غزل عاشقانه را مي گيرد !
    مي رويم بالاي بام ِ بوسه مي نشينيم
    و ترانه به هم تعارف مي كنيم!
    در باران زير سايه ي هم پناه مي گيريم!
    تازه مي شود بالاي تمام ِ ابرهاي باراني نشست!
    آنوقت،
    آنقدر ستاره به روسري ِ زردت مي چسبانم،
    تا ستاره شناسان
    كهكشان ِ ديگري را در آسمان كشف كنند!
    به چي مي خندي؟
    يادت هست كه هميشه،
    از خنديدن ِ ديگران
    بر چكامه هاي پُر «چرا» يم دلگير مي شدم؟
    اما تو بخند!
    تمام ترانه ها فداي يك تبسمت! خاتون!
    حالا براي همه مي نويسم كه آمدي
    و سبزه ي صدايت در گلدان ِ سكوتم سبز شد!
    مي نويسم كه دستهاس سرد ِ مرا،
    در زمهريرِ اين همه تازيانه گرفتي!
    مي نويسم كه...
    بيدار شو دل ِ رؤيا باف!
    بيدار شو!?



    سلام آبجي

    دعا كن غروب كه بر مي گردم با دست پر برگردم

    ...

    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد/./

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت/./

    ولي بسيار مشتاقم/./

    که از خاک گلويم سوتکي سازد/./

    گلويم سوتکي باشد/./

    به دست کودکي گستاخ و بازيگوش/./

    و او/./

    يکريز و پي در پي/./

    دم خويش را بر گلويم سخت بفشارد/./

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد/./

    بدين سان بشکند در من/./

    سکوت مرگبارم را /./

    در مقابل دوست

    به قول سهراب

    ساده باشيم .
    .......................
    کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ،
    کار ما شايد اين است
    که در افسون گل سرخ شناور باشيم .
    .....................
    در را به روي بشر و نور و گياه و حشره باز کنيم .
    کار ما شايد اين است
    که ميان گل نيلوفر و قرن
    پي اغاز حقيقت برويم .

    اما

    بقول سهراب

    چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد .
    واژه را بايد شست .
    واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
    چتر ها را بايد بست
    زير باران بايد رفت .
    فکر را خاطره را زير باران بايد برد .
    ....................
    دوست را زير باران بايد ديد
    عشق را زير باران بايد جست .

    سلام

    مردم ما هميشه حماسه مي آفرينند خدا خيرشان بدهد

    ايام محرم دسترسي به اينترنت نداشتم به همين خاطر دير كردم خوشحال ميشم تفسير درست از دين را برايم بفرماييد

    با سلام و درود فراوان بر شما ضمن عرض تسليت بمناسبت ايام ماهاي محرم و صفر بر شما و خانواده گراميتان با ستحضار

    ميرساند کلبه درويشي حقير با مطلبي آموزنده ..صبر و صحرا و صيانت ....بروز شده و خوشحال خواهم

    شد سر بزنيد پس منتظر حضور گرمتان مثل هميشه هستم .....ياس و ياسمن مي گويند حسين ..گل بلبل و پروانه مي گويند حسين ...ماه با ناله مي گويد حسين ...آيه آيه حضرت الله مي گويد حسين .....در پناه حق ....

     <      1   2   3   4   5    >>    >